روزی در خدمت حضرت اقای مجتهدی بودم و شخصی به اصرار از ایشان میخواست تا راز دستیابی به “ مستحصله جفر ” را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند :
گیرم که این راز برای تو آشکار شد و توانستی به مدد آن به پاسخ هر سوالی که می کنی برسی ، ایا فکر نمی کنی که دستیابی به این راز ، کف نفس می طلبد ؟! ایا در خود این قدرت را می بینی که در صورت واقف شدن به این راز ، از آن استفاده نکنی و یا با طرح برخی از سوالات موجبات ازار و تشویش خاطر بندگان خدا را فراهم نسازی و آن را سرمایه دکانداری خود قرار ندهی ؟! من که در شما این آمادگی را نمی بینم !
پس از رفتن آن شخص ، حضرت آقای مجتهدی فرمودند :
اینها از تسویلات نفس غافلند و نمیدانند که جهل به بعضی از مسائل برای آنها در حکم نعمت است ! ائمه اطهار (علیهم السلام ) فقط برای اصحاب خاص خود برخی از اسرار را در حد مرتبه ای که داشتند ، فاش میکردند اینها مسائلی نیست که در کوچه و بازار بر سر زبانها بیفتد و در امور مادی از انها استفاده شود ! سپس این ماجرا را تعریف کردند :
مردی از دوستان امام صادق (علیه السلام) در طلب یافتن “ اسم اعظم ” بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد ، ولی امام صادق (علیه السلام) او را از این امر بر حذر می داشت و میفرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای ! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد !
روزی امام صاق (علیه السلام) به او گفتند :
امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که در آنجا هست می نشینی صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیائی و برای من بازگو کنی .
آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت . چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قد خمیده ای با پشته نسبتا بزرگی از خار و خاشاک اهسته اهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار ، دو سوم از درازی پل را طی کرد . در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل به خاطر عرض کوتاه خود نمی توانست در ان واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور دهد .
جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زند که راه آمده را برگرد تا او از پل عبور کند ! و پیر مرد به او میگفت که : من دو سوم از پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودن فاصله کوتاهی را که آمده ای باز گردی و راه را بر من سد نکنی .
جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد ، او را به تازیانه میگیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا میدارد ! و پیرمرد پس از رفتن سوار ، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بود رهسپار می شود .
آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف میکند . امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟!
عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند !
امام فرمود :
آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سر ما بود و از اسم اعظم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید !
آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت ، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس در صدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را

نوشته شده توسط فریدون کدخدایی در یکشنبه 85/11/29 و ساعت 11:54 صبح |
نظرات دیگران()